طبال بزن بزن كه نابود شدم
بر تار غروب زندگي پود شدم
عمرم همه رفت خفته در كوره مرگ
آتش زده استخوان بپرسيدم از سرشك ،كه سر چشمه ات كجاست؟
ناليد وگفت {سر} ز كجا {چشمه} از كجاست؟
لبخند لب نديده ي قلبم كه پيش عشق :
هر وقت دم زخنده زدم گفت نا بجاست! ي دود شدم
يك بحر ...سر شك بودم وعمري... سوز
افسرده وپير مي شدم روز به روز
با خيل گرسنگان چوهم رزم شدم
سوزم همه ساز گشت وشامم همه ،روز
گفتم كه اي غزال! چرا ناز مي كني؟
هردم نواي مختلفي ساز مي كني ؟
گفتا : بدرب خانه ات ار كس نكوفت مشت :
روي سكوت محض ، تو درب باز مي كني ؟
گفتم كه اي غزال! چرا ناز مي كني؟
هردم نواي مختلفي ساز مي كني ؟
گفتا : بدرب خانه ات ار كس نكوفت مشت :
روي سكوت محض ، تو درب باز مي كني ؟
از باده ي {نيست} سرخوشم، سرخوش ومست!
بيزارم ودلشكسته، از هر چه كه {هست}* !
من {هست} به {نيست} دادم ، افسوس كه {نيست}
در حسرت {هست} پشت من پاك شكست !
دردا كه سرشك بخت شوريده ي من
چون حسرت عشق ، مرده بر ديده ي من
اشكم همه من !.. اشك تو ، چون پاك كنم ؟
اي بخت ز قعر قبر دزديده ي من !
گفتم: كه چيست، فرق ميان، شراب وآب
كه اين يك ، كند خنك دل و آن يك ،كند كباب !
گفتا : كه آب : خنده ي عشق است در سرشك
ليكن شراب ، نقش سر شك است در سراب !
اي آسمان!.. باور مكن . كين پيكر محزون منم
من نيستم!..من نيستم!
رفت عمر من، از دست من
اين عمر مست وپست من :
يكعمر با بخت بدش بگريستم ، بگريستم !
ليك عمر پاي اندر گلم، باري نپرسيد از دلم
من چيستم ؟من كيستم ؟
برو اي دوست ، برو !
برو اي دختر پالان محبت بر دوش!
ديده بر ديده من، مفكن و نازم مفروش...
من دگر سيرم... سير!..
بخدا سيرم از اين عشق دو پهلوي تو پست!
تف بر آن دامن پستي كه تو را پروردست !
كم بگو، جاه تو كو ؟مال تو كو بنده زر؟!
كهنه رقاصه وحشي صفت زنگي خر!
گر طلا نيست مرا ، تخم طلا !..مردم من
زاده رنجم وپرورده دامان شرف
آتش سينه صدها تن دلسردم من !
دل من چون دل تو، صحنه دلقكها نيست !
ديده ام مسخره ي خنده چشمكها نيست!
دل من مامن صد شور وبسي فرياد است:
ضربانش: جرس قافله زنده دلان
دل من، اي زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله آتش {شيرين} شكن{ فرهاد} است !
صحبت از دل مكن، اين لانه شهوت، دل نيست!
دل سپردن اگر اين است! كه اين مشكل نيست!
هان: بگير، اين دلت، از سينه فكنديم بدر!
ببرش دور... ببر!
ببرش تحفه زبهر پدرت، گرگ پدر
كفر نامه
شبي در حال مستي تكيه بر جاي خدا كردم
در آن يك شب خدايي من عجايب كارها كردم
جهان را روي هم كوبيدم از نو ساختم گيتي
ز خاك عالم كهنه جهاني نو بنا كردم
كشيدم بر زمين از عرش، دنيادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگويم كودتا كردم
خدا را بنده خود كرده خود گشتم خداي او
خدايي با تسلط هم به ارض و هم سما كردم
ميان آب شستم سهر به سهر برنامه پيشين
هر آن چيزي كه از اول بود نابود و فنا كردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم
كشيدم پيش نقد و نسيه، بازي را رها كردم
نمازو روزه را تعطيل كردم، كعبه را بستم
وثاق بندگي را از رياكاري جدا كردم
امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب
خدايي بر زمين و بر زمان بي كدخدا كردم
نه تعيين بهر مردم مقتدا و پيشوا كردم
شدم خود عهده دار پيشوايي در هم عالم
به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم
بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفتي اعظم
خلايق را به امر حق شناسي آشنا كردم
نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال
نه كس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا كردم
نمودم خلق را آسوده از شر رياكاران
به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريا كردم
نخواهم گفت آن كاري كه با اهل ريا كردم
به جاي مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
ميان خلق آنان را پي خدمت رها كردم
مقدر داشتم خالي ز منت، رزق مردم را
نه شرطي در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم
نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد
به مشتي بندگان آْبرومند اكتفا كردم
هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد
نكردم خلق و عالم را بري از هر جفا كردم
به جاي جنس تازي آفريدم مردم دل پاك
قلوب مردمان را مركز مهر و وفا كردم
سري داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم
دگر قانون استثمار را زير پا كردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم
سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم
نه جمعي را برون از حد بدادم ثروت و مكنت
نه جمعي را به درد بي نوايي مبتلا كردم
نه يك بي آبرويي را هزار گنج بخشيدم
نه بر يك آبرومندي دوصد ظلم و جفا كردم
نكردم هيچ فردي را قرين محنت و خواري
گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم
به جاي آنكه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از كارهاي مردم غم ديده وا كردم
به جاي آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدايي درد مردم را دوا كردم
جهاني ساختم پر عدل و داد و خالي از تبعيض
تمام بندگان خويش را از خود رضا كردم
نگويندم كه تاريكي به كفشت هست از اول
نكردم خلق شيطان را عجب كاري به جا كردم
چو ميدانستم از اول كه در آخر چه خواهد شد
نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم
نكردم اشتباهي چون خداي فعلي عالم
خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم
زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن
چو از خود بي خود بودم ندانسته چه ها كردم
سحر چون گشت از مستي شدم هوشيار
خدايا در پناه مي جسارت بر خدا كردم
شدم بار دگر يك بنده درگاه او گفتم
خداوندا نفهميدم خطا كردم