loading...
درد دل و...

امیرهوشنگ ابتهاج (هـ. الف. سایه) شاعر و ادیب

- متولد ۱۳۰۶ رشت

- پایان تحصیلات متوسطه در زادگاه

- چاپ اولین مجموعه اشعار با نام "نخستین نغمه ها" در رشت ۱۳۲۵ كه در قالب شعر كلاسیك بود

- انتشار مجموعه "سراب" نخستین تجربه در زمینه شعر نو ۱۳۳۰ انتشارات صفى على شاه

- انتشار اولین مجموعه از سیاه مشق دربرگیرنده شعرهاى ۲۵ تا ۲۹

- انتشار مجموعه "شبگیر" ۱۳۳۲ نشر توس و زوار

- انتشار مجموعه "زمین" ۱۳۳۴ انتشارات نیل

- "چند برگ از یلدا" مجموعه شعر، تهران ۱۳۳۴

- "یادگار خون سرو" ۱۳۶۰

- عکس: هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، نیما یوشیج و احمد شاملو در کنار همانتشار مجموعه "سیاه مشق" ۱ و ۲ و ۳ شامل مجموعه غزلیات، رباعى ها، مثنوى ها، دوبیتى و قطعه

- سرپرست واحد موسیقى رادیو حدفاصل ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶

- مدیر برنامه هاى جاودان موسیقى رادیو: گل هاى تازه و گلچین هفته

- پایه گذار گروه موسیقى چاووش

متشكل از بهترین موسیقیدانان مركز حفظ و اشاعه، محمدرضا لطفى، شجریان و... كه سروده هاى انقلابى اش درآستانه انقلاب، بر حافظه همگان نقش بسته است.

- سرودن ترانه هاى جاویدانى همچون "تو اى پرى كجایى" با صداى قوامى و دیگران

- انتشار مجموعه "آینه در آینه" گزیده اشعار به انتخاب دكترمحمدرضا شفیعى كدكنى ۱۳۶۹ كه تاكنون از چاپ دهم نیز گذشته است.

- تصحیح دیوان حافظ با نام "حافظ به سعى سایه" كه از معتبرترین تصحیحات دیوان خواجه است.

درباره شعر گفته اند كه باید انعكاس صداى روزانه باشد. سایه اى از واقعیت بنماید و فراتر از زمان و زمانه خود پیش برود. دراین تعریف مسلماً شعر شعراى بسیارى از دوران معاصر گنجانده مى شود. با این همه اما در میان نام هاى ریز و درشتى كه در صد سال اخیر سنگ بزرگ شعر را به پیش كشانده اند، نام هایى هستندكه هم عوام مى شناسندشان و هم خواص. هوشنگ ابتهاج یا به قول خودش (ه- .ا.سایه) در این میان شاید زبانزدترین و سرشناس ترین شاعر دوران ما باشد. كسى كه بزرگان ادب و ادبیات اورا "حافظ زمانه" نامیده اند به قدرى در میان لایه ها و طبقات گوناگون مردم و جامعه كاهش نفوذ داشته كه از امى وعامى تا ملا و مكلا مى شناسندش و شعرش را از برند.

این البته هنر اوست. هنر والاى فرزند زمان خویشتن بودن ودر زمانهاى فرار و زیستن.

شعر ابتهاج آینه اى را مى ماندكه شاید تا نسل ها بعد بشود خود را درقاب كلماتش دید.

شعر ابتهاج داراى ابعاد و گستردگى بسیار است. ابتهاج از شعر به اشكال گوناگون استفاده مى كند. چنانكه زمانى شعر او داراى پیچیدگى هاى زبانى و هنرى است و زمانى دیگر براى بیان افكارش از شعر استفاده مى كند. گاهى شعر براى ابتهاج نقش یك رسانه را دارد كه آگاهى مى دهد و گاهى تصویر وتصاویر ذهن خلاق و بسیط اوست. به یك معنا امیر هوشنگ ابتهاج یا همان ه-. ا.سایه با شعر زندگى كرده . شعر هم هنر اوست و هم ابزار اوبه عنوان یك روشنفكر كه در اجتماع اثرگذارى مى كند. با این وصف ابتهاج شعر را از زوایاى متعدد مى بیند و از هر زاویه هم با آن یك نوع برخورد مى كند. گاه دقت او در خدمت ترانه است، ترانه هایى كه به حافظه تاریخى مردم گره خورده اند مثل "تو اى پرى كجایى" و گاه ذوق اش حسرت جوانى و حكمت پیرى را متصور مى شود و گاه شعرش اندرز است و آگاهى. در واقع شعر ابتهاج منشورى است از هر زاویه كه درنور قرار مى گیرد به یك رنگ در مى آید و این همان ویژگى است كه شعر حافظ و شور مولانا را جاودانه كرده است. از این منظر شایدعنایت ابتهاج به غزل و قصیده ارادت او به حافظ است. گرچه شور مولانا در میان اغلب غزل هاى او موج مى زند.

ارادت و جان نثارى ابتهاج به حافظ را مى توان در كتاب ژرف و گرانبارش "حافظ به سعى سایه" دید. كه در آن نگاه پژوهنده یك شاعر مسلط و بسیط بر غزل و قصیده وكلام را مى بینیم كه توانسته با اعراب گذارى هاى دقیق و مطنطن و قیاس نسخه هاى متعدد خطى اختلاف میان نسخ گوناگون را كشف كند و با درك وآشكار ساختن واژه هاى مشكوك موضوعات پیش پا افتاده حافظ شناسان را رفع و رجوع كند ونگاهى تازه به همراه درایتى تمام ناشدنى و زوال ناپذیر حافظ پژوهان عرضه كند. از این نظر "حافظ به سعى سایه" نقطه پایانى براى بسیارى از مباحث حافظ پژوهشى و نقطه آغازى براى مباحث تازه است.

شاید بتوان مدعى شد كه درمیان تمام قالب هاى شعر فارسى، ارادت ابتهاج به غزل بیش از سایر قالب هاست. چه غزل ازمنظر او بامفاهیم بلندى كه ایرانى جماعت قرنها با آن زیسته است و با آن نفس كشیده از قبیل عشق و رندى و قلندرى و ملامت ومرگ آگاهى و... در آمیخته است وآنقدر این كلمه جامد نزد شاعران، شخصیتى دارد كه رفتار خاص خود را مى طلبد.

هنر ابتهاج و همقطارانش در مورد غزل آن است كه آنها غزل را از روح بى زمان ایرانى اش خالى كرده اند و روح زمانمند خود را بر آن دمیده اند و از این منظر شاید ابتهاج با اشعار نئوكلاسیك سیاسى - عرفانى اش تلاش مى كند تا پیش از آنكه شاعر بودن خود را به رخ مخاطب بكشد، انسان بودن و انسان قرن بیست و یكمى بودن خودرا به غزل بدمد و به دلیل ارج نهادن او به روح ایرانى غزل است كه همه و همه او را مى شناسند یا لااقل شعرى از او شنیده اند و شعرى از او خوانده اند.

 

 

 

ممكن است گفته شود كه دلیل نفوذ اشعار ابتهاج در میان طبقات مختلف اجتماعى و دو، سه نسل گذشته و امروز توسل خوانندگان موسیقى به اشعار اوست. این جمله غلطى نیست و ادعاى بى راهى نمى نماید. اما باید اضافه كرد كه تسلط و مهارت وشناخت ابتهاج بر موسیقى چنان است كه با اشعارش بارها به موسیقیدانهاى ایرانى بویژه موسیقیدانان سرشناسى چون محمدرضا شجریان و لطفى و... جهت واقعى را نمایانده. و این كار او نه از طریق زد و بند و نصیحت ونقد و غیره كه تنها از طریق همان شعر صورت پذیرفته است.

ابتهاج راهبر گروه چاووش یكى از مهمترین گروه هاى موسیقى در آستانه انقلاب مردمى ایران بود كه با حضور كسانى چون لطفى ، علیزاده، مشكاتیان، شجریان و... ماندگارترین تصنیف ها وترانه هاى انقلابى بعداز مشروطه را رقم زد. و یكى از دلایل مراجعه بسیار هنرمندان و موسیقیدانان و موسیقى شناسان به اشعار ابتهاج، روح موسیقیایى نهفته در اشعار اوست. چنانكه همایون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها كه با ترانه هاى ابتهاج آهنگ ساخته، دلیل اصلى استفاده موسیقیدانان از اشعار ابتهاج را منبع سرشار والهام دهنده این اشعار به موسیقى دانان مى داند. و ابتهاج پیش از آنكه شاعر باشد اهل موسیقى است و مى داند كه كلام آهنگ و نت و ریتم و ملودى قوى تر و نافذتر از كلمه است و به همین علت اغلب اشعارش در موسیقى غرق است. و جالب آن است كه در منزل این بزرگمرد ادبیات معاصر ما، بیش از آن كه سخن از شعر و شاعرى در میان باشد، صحبت از موسیقى و بحث درباره آن است كه سایه چه موسیقى كلاسیك غربى و چه موسیقى كلاسیك ایرانى را به غایت عمیق و درست مى شناسد.

دراین سراى بى كسى، كسى به در نمى زند ‎/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمى زند ‎/ یكى ز شب گرفتگان چراغ بر نمى كند‎/ كسى به كوچه سار شب در سحر نمى زند‎/ نشسته ام در انتظار این غبار بى سوار‎/ دریغ كز شبى چنین سپیده سر نمى زند‎/ دل خراب من دگر خرابتر نمى شود‎/ كه خنجر غمت از این خرابتر نمى زند‎/ گذرگهى است پر ستم كه اندرو به غیر غم ‎/ یكى صداى آشنا به رهگذر نمى زند‎/ چه چشم پاسخ است از این دریچه هاى بسته ات؟‎/ برو كه هیچ كس ندا به گوش كر نمى زند‎/ نه سایه دارم و نه بر، بیفكنندم و سزاست‎/ اگرنه، بر درخت تر كسى تبر نمى زند

امیرهوشنگ در سال ۱۳۰۶ در رشت به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایى را در این شهرسپرى كرد و سپس به تهران آمد و دوره دبیرستان را در تهران گذرانید. آثار او كه "سایه" تخلص مى كنداز بدو شروع به شاعرى مورد توجه اهل ادب قرار گرفت و سخن منظوم او به تدریج در مطبوعات كشور منتشر شد تا آنكه هرچندگاه مجموعه اى از این آثار به طور مدون طبع گردید.

ابتهاج شعر گفتن را خیلى زودتر از تصور ما آغاز كرده است. اووقتى هنوز در دبیرستان تحصیل مى كرد اولین مجموعه شعرش را منتشر كرد. سایه در قالب غزل شاعرى شناخته شده و محبوب است كه خوب مى داند چطور از واژه ها وتركیبات در این قالب استفاده كند. او شعرهاى ماندگار بسیارى هم در قالب تازه و شعر نو سروده است. درونمایه هاى حسى شعر او در بسیارى از موارد با مضامین اجتماعى پیوند خورده است. یكى از نمونه هاى خوبى كه دغدغه هاى اجتماعى شعر سایه را نشان مى دهد، شعر "كاروان" است كه هنوز خیلى از بزرگترهاى مان جوانهاى دهه سى و چهل، آن را از حفظ مى خوانند:

دیریست گالیا!‎/درگوش من فسانه دلدادگى مخوان!‎/دیگر زمن ترانه شوریدگى مخواه!‎/دیر است گالیا! به ره افتاده كاروان.‎/عشق من و تو؟... آه‎/این هم حكایتى است‎/اما، درین زمانه كه درمانده هركسى‎/از بهر نان شب‎/دیگر براى عشق و حكایت مجال نیست.‎/...

درواقع ابتهاج یكى از مطرح ترین و بهترین شعر سرایان معاصر است كه گرچه در قالب هاى كلاسیك در قله نشسته است اما در زمینه هاى مختلف شعر نو نیمایى نیز اشعارى والا و توانا سروده است. سایه یك نو اندیش غزلسراست و دراین راه و روال، در بین معاصران همتایى ندارد.

سایه در سایه بهره گیرى بجا و بهنجار از ناب ترین و زلالترین شاخه جریان غزل سبك عراقى، این اقبال را یافته كه نیروى بالیدن در كناردرختان برومند و تنومند غزل فارسى را به دست آورد. او در سال ۱۳۲۵ مجموعه "نخستین نغمه ها" را كه شامل اشعارى به شیوه كهن است، منتشركرد. "سراب" نخستین مجموعه دوست به اسلوب جدید، اما قالب، همان چهارپاره است با مضمونى از نوعى تغزل و بیان احساسات و عواطف فردى، عواطفى واقعى و طبیعى. مجموعه "سیاه مشق" با آنكه پس از سراب منتشرشده، شعرهاى سالهاى ۲۵ تا ۲۹ شاعر را دربرمى گیرد. دراین مجموعه، سایه تعدادى از غزلهاى خود را چاپ كرد و توانایى خویش را در سرودن غزل نشان داد تا آنجا كه مى توان گفت تعدادى از غزلهاى او از بهترین غزل هاى دوران معاصر به شمار مى رود.

اما سایه در مجموعه هاى بعدى، آواى دل دردمند و ترانه هاى عاشقانه را رها كرده با مردم همگام مى شود و مجموعه شبگیر، پاسخگوى این اندیشه تازه اوست كه دراین رابطه اشعار اجتماعى با ارزشى را پدید مى آورد.

سایه را مى توان از تواناترین شاعران وبهترین غزلسراى معاصر دانست كه با زبانى توانا و دركى تازه درمجموعه "چندبرگ از یلدا" در سال ۱۳۳۴ راه روشن و تازه اى در شعر معاصر گشود.

مضامین گیرا و دلكش، تشبیهات و استعارات و صور خیال بدیع، زبان روان و موزون و خوش تركیب و هم آهنگ با غزل از ویژگى هاى شعر سایه است.

گذشته از اینها هوشنگ ابتهاج را مى توان از تواناترین شعراى آرمانگراى نمادپرداز دانست. چه او هم در غزل و هم دركارهاى نو لحظه اى از اندیشه به "هدف" غافل نمى ماند و درعین حال "جوهر شعرى" را با ظرافت تمام چون شیشه اى در بغل سنگ نگاه مى دارد.

دیگر این پنجره بگشاى كه من‎/به ستوه آمدم از این شب تنگ.‎/دیرگاهى است كه در خانه همسایه من خوانده خروس.‎/وین شب تلخ عبوس‎/مى فشارد به دلم پاى درنگ

دیرگاهى است كه من در دل این شام سیاه‎/،پشت این پنجره بیدار و خموش‎/،مانده ام چشم به راه.‎/همه چشم و همه گوش.‎/مست آن بانگ دلاویز كه مى آید نرم‎/محو آن اختر شبتاب كه مى سوزد گرم‎/مات این پرده شبگیر كه مى بازد رنگ.‎/آرى این پنجره بگشاى كه صبح‎/مى درخشد پس این پرده تار.‎/مى رسد از دل خونین سحر بانگ خروس.‎/وز رخ آینه ام مى سترد زنگ فسوس‎/بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار‎/خنده روز كه با اشك من آمیخته رنگ...

شعر ابتهاج و نام سایه را هرگز نمى توان فراموش كرد، اگر قرار باشد كه از ادب و ادبیات صدسال اخیر سخن گفت و حرفى زد و مطلبى نوشت. غزل هاى او را بسیارى از بزرگان ادبیات دوران اخیر تحسین كرده اند و شاعر نوجویى مثل فروغ غزل معروفى در استقبال از شعر سایه سروده است و دكتر شفیعى كدكنى كه گزینه اشعار او را با نام "آینه در آینه" جمع آورى كرده، درباره اش مى گوید: "كمتر حافظه فرهیخته اى است كه شعرى از روزگار ما به یادداشته باشد و در میان ذخایرش نمونه هایى از شعر و غزل سایه نباشد.

ادوار سبک خراسانی [ویرایش]

 

در این سبک، سه دوره را می‌توان مد نظر قرار داد:

 

    * دورهٔ تکوین

    * دورهٔ سامانی

    * دورهٔ غزنوی و اوایل دورهٔ سلجوقی

 

ویژگی‌های سبک خراسانی [ویرایش]

 

از ویژگی‌های سبک خراسانی - که به سبک ترکستانی هم معروف است- می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

 

   1. آثار این سبک بر قیدها و سنّت‌های لفظی و صوری تکیه دارد.

   2. این آثار از تسلسل‌های منطقی معانی و شکوه الفاظ برخوردار است و به‌صورتی متین، واقعیت را به شکل دستگاهی منظم و قابل قبول نمایش می‌دهد.

   3. این سبک کمی قبل از سدهٔ چهارم تا سدهٔ ششم هجری قمری رواج داشت و پس از آن هم ادامه یافت.

   4. تشبیهات این دوره اغلب حسی است و فاقد پیچیدگی.

 

اشعار این سبک از حیث نوع، بیشتر قصیده و از لحاظ لفظ، ساده، روان و عاری از ترکیبات دشوار بوده و واژه‌های عربی در آن اندک است. از لحاظ معنی نیز صداقت و صراحت لهجه، تعبیرات و تشبیهات ملموس، از اختصاصات مهم این سبک است.

مضمون [ویرایش]

 

مضمون بیشتر اشعار این سبک، وصف طبیعت و مدیحه و شرح فتوحات پادشاهان و گاه پندو اندرز بوده است.

 

نمونه:

مرا بسود و فروریخت هرچه دندان بود                   نبود دندان، لا، بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و درو مرجان بود                       ستارهٔ سحری بود و قطرهٔ باران بود

دلم خزانهٔ پر گنج بود، گنج سخن              نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود                     دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

 

(رودکی)

 

از صاحبان سبک این دوره می‌توان به شاعران زیر اشاره کرد:

 

رودکی، شهید بلخی، ابوشکور بلخی، منجیک ترمذی، کسایی مروزی، دقیقی طوسی، فردوسی، عنصری بلخی، فرخی، غضایری رازی، عسجدی، منوچهری دامغانی، فخرالدین اسعد گرگانی، مسعود سعد سلمان، امیر معزی، ابوالفرج رونی، ناصر خسرو و سنایی غزنوی

همیشه در میان

 

 نامدگان و رفتگان ، از دو کرانه ی زمان

 سوی تو می دوند ، هان ای تو همیشه در میان

 در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان

 گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن

اینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان

 ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ

 بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان

 ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای

 هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان

مست نیاز من شدی ، پرده ی ناز پس زدی

از دل خود بر آمدی ، آمدن تو شد جهان

آه که می زند برون ، از سر و سینه موج خون

 من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان

پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم ؟

 کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

 پیش تو ، جامه در برم نعره زند که بر درم

 آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان

 

 

بهار سوگوار

 

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید

 چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید

 نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

 به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید

 بیا که خک رهت لاله زار خواهد شد

 ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید

به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

 ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید

به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست

 ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟

 چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد

 ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید

 ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید

 گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

 که هست در پی شام سیاه صبح سپید

کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟

 شد آن زمان که دلی بود در امان امید

 صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد

 نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

 

 

در فتنه ی رستاخیز

 

 کنار امن کجا ، کشتی شکسته کجا

 کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

 ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد

 کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

 فرو گذاشت دل آن بادبان که می افراشت

 خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

چنین که هر قدمی همرهی فروافتاد

 به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

 دلا حکایت خکستر و شراره مپرس

 به بادرفته کجا و چو برق جسته کجا

 خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

 کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

چه عیش خوش ز دل پاره پاره می طلبی

نشاط نغمه کجا چنگ زه گسسته کجا

 بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد

 که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

 

 

لذت دریا

 

 دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست

 گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست

 چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما

 که بیم ورطه و اندیشه ی کنارش نیست

 کسی به سان صدف وکند دهان نیاز

 که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست

خیال دوست گل افشان اشک من دیده ست

 هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست

 نه من ز حلقه ی دیوانگان عشقم و بس

 کدام سلسله دیدی که بی قرارش نیست

 سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست

 سری نماند که بر خک رهگذارش نیست

ز تشنه کامی خود آب می خورد دل من

کویر سوخته جان منت بهارش نیست

 عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد

 هنوز دلیری شعر شهریارش نیست

 

 

گریه ی لیلی

 

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین

گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

 بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست

 یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

 مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا

چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین

 رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار

ای گشوده دست یغمای خزان ، کنون ببین

سایه ! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه

 تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین

 

 

ناز و نوش

 

 تا خیال دلکشت گل ریخت در آغوش چشم

صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشم

 مردم بیگانه را یارای دیدار تو نیست

 خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم

وقت آن آمد که ساغر پر کنیم از خون دل

 کز می لعلت تهی شد جام حسرت نوش چشم

چشم و دل ، نادیده ، بر آن حسم پنهان عاشق اند

 آفرین بر بینش دل ، آفرین بر هوش چشم

 آتش رخساره روشن کن شبی ، ای برق عشق

 تا چراغی بر کنم در خانه ی خاموش چشم

 مژده ی دیدار می آرند ؟ یا پیغام دوست ؟

 اشک شوق امشب چه می گوید نهان در گوش چشم ؟

 می رسد هر صبح بانگ دلنوازت ، ناز گوش

 می کشم هر شب شراب چشم مستت ، نوش چشم

 در غبار راه او ، ای سایه ! بینا شو ، که من

 منت صد توتیا دارم ازو بر دوش چشم

 

 

آینه در آینه

 

 مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا

 سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا

 جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم

یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من

 اینه در اینه شد ، دیدمش ودید مرا

اینه خورشید شود پیش رخ روشن او

 تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

 گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک

گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

 نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند

 رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

 هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

 بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

 چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

 باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

 پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

 

آینه ی شکسته

 

بیایید ، بیایید که جان دل ما رفت

 بگریید ، بگریید که آن خنده گشا رفت

برین خک بیفتید که آن آلاله فرو ریخت

 برین باغ بگریید که آن سرو فرا رفت

 درین غم بنشینید که غم خوار سفر کرد

 درین درد بمانید که امید دوا رفت

دگر شمع میارید که این جمع پرکند

 دگر عود مسوزید کزین بزم صفا رفت

لب جام مبوسید که آن ساقی ما خفت

 رگ چنگ ببرید که آن نغمه سرا رفت

 رخ حسن مجویید که آن اینه بشکست

 گل عشق مبویید که آن بوی وفا رفت

 نوای نی او بود که سوط غزلم داد

 غزل باز مخوانید که نی سوخت ، نوا رفت

 ازین چشمه منوشید که پر خون جگر گشت

بدین تشنه بگویید که آن آب بقا رفت

سر راه نشستیم و نشستیم و شب افتاد

 بپرسید ، بپرسید که آن ماه کجا رفت

 زهی سایه ی اقبال کزو بر سر ما بود

 سر و سایه مخواهید که آن فر هما رفت

 

 

آواز بلند

 

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی

 تا با تو بگویم غم شب های جدایی

 بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان

 من عودم و از سوختنم نیست رهایی

 تا در قفس بال و پر خویش اسیرست

 بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست

 تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم

 تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

 ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای

 بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

 افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع

 در اینه ات دید و ندانست کجایی

 آواز بلندی تو و کس نشنودت باز

 بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

 در اینه بندان پریخانه ی چشمم

بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی

بینی که دری از تو به روی توگشایند

 هر در که براین خانه ی ایینه گشایی

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست

 خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

 

 

بیداد همایون

 

 فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت

 که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

 آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست

 خک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک

 دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت

 منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی

که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت

 شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت

سایه ! مکشته ی عشقیم ، که این شیرین کار

 مصلحت را ، مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

 

 

قدر مرد

 

 بگذر شبی به خلوت این همنشین درد

 تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

 خون می رود نهفته ازین زخم اندرون

 ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد

این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت

 داغ محبت تو به دل ها نگشت سرد

من بر نخیزم از سر راه وفای تو

 از هستی ام اگر چه بر انگیختند گرد

 روزی که جان فدا کنمت باورت شود

 دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد

 ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند

و آن لعل فام خنده زد از جام لاجورد

 باز اید آن بهار و گل سرخ بشکفد

 چندین مثال از نفس سرد و روی زرد

در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت

 کی می رسند خانه پرستان خوابگرد

 خونی که ریخت از دل ما ، سایه ! حیف نیست

 گر زین میانه آب خورد تیغ هم نبرد

 

 

گریه ی شبانه

 

 شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

 دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

 شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست

 دوباره خرمن خکسترم زبانه گرفت

 نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست

 صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر

 نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

 امید عافیتم بود روزگار نخواست

 قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

 زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من

 به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

 چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا

 به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

 چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت

ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی

گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

 

 

چشمی کنار پنجره ی انتظار

 

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو

 در باغ پر شکوفه ، که پرسد بهار کو

 نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

 نقشی بلند تر زده ایم ، آن نگار کو

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است

 آن آشنای ره که بود پرده دار کو

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را

 آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس بسنم که بر سر ما رفت و کس نگفت

 آن پیک ره شناس حکایت گزار کو

 چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما

 آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو

 ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود

 افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی

 چشمی کنار پنجره ی انتظار کو

 خون هزار سرو دلاور به خک ریخت

ای سایه ! های های لب جویبار کن

 

 

بعد از نیما

 

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان

 همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان

 من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام

 تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

 بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک

دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان

 هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت

 به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان

 شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم

 پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست

 که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان

 

 

لب خاموش

 

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 این در همیشه در صدف روزگار نیست

 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

 ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 می جوش می زند به دل خم بیا ببین

 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

 

توتیا

 

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

 دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان

 چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 صفای خاطر ایینه دار ما را باش

 که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

 که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

 که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

 

در کوچه سار شب

 

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند

 به دشت ملال ما پرنده پر نمی زند

 یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

 کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم

 یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

 که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات ؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

 نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست

 اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

 

 

بهانه

 

 ای عشق همه بهانه از توست

 من خامشم این ترانه از توست

 آن بانگ بلند صبحگاهی

 وین زمزمه ی شبانه از توست

 من انده خویش را ندانم

 این گریه ی بی بهانه از توست

 ای آتش جان پکبازان

 در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست

 ور هست همه فسانه از توست

 کشتی مرا چه بیم دریا ؟

 توفان ز تو و کرانه از توست

 گر باده دهی و گرنه ، غم نیست

 مست از تو ، شرابخانه از توست

 می را چه اثر به پیش چشمت ؟

 کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟

رام است که تازیانه از توست

 من می گذرم خموش و گمنام

 آوازه ی جاودانه از توست

 چون سایه مرا ز خک برگیر

 کاینجا سر و آستانه از توست

 

 

حیل

 

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت

 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

 آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند

 وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت

از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش

گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت

 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

 دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت

 رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

 چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت

رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت

 این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

 دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

 

 

نیاز

 

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش

 چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش

 حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست

 ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

 هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم

 وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش

می تراود بوی جان امروز از طرف چمن

 بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش

 همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم

 وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش

 در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود

 گر نبودی این همه نامهربانی کردنش

سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب

 در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

 

 

اشک واپسین

 

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم

 به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم

تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین

 به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم

ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی

 زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

 ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی

 به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

 مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت

بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم

به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من

 ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم

 تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

 

 

وفا

 

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

 ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

 بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

 چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

 مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

 یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

 مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

 

 

 

به نام شما

 

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما

 خوشا که جهان می رود به کام شما

 درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است

که بوی خود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

 کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

 ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود

 که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

 زمان به دست شما می دهد زمام مراد

 از آن که هست به دست خرد زمام شما

 همای اوج سعادت که می گریخت ز خک

 شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

 که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

 به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پر نوش باد جام شما

 

 

رنج دیرینه

 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست

 این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

 که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

 آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیتس

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

 آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

 این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

 گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

 رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

 علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

 لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

 ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

غزل تن

 

 تن تو مطلع تابان روشنایی هاست

 اگر روان تو زیباست از تن زیباست

 شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع

 که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست

 نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن

 که از زلال تنت جان روشنت پیداست

که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟

 که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست

 ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد

 که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست

 مگر ز جان غزل آفریده اند تنت

 که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست

 نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت

که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست

 نگاه من ز میانت فرو نمی اید

هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست

 حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست

 چو آفتاب که ایینه دار او دریاست

 

 

سماع سرد

 

 درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی

 هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی

 ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو

 اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی

 سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد

 به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او

 که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی

 یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند

دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی

 اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا

 از آستین عشق او چون خنجری در آمدی

 فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش

اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی

 شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست

چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی

 سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

 اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

 

 

 

در پایان مثنوی سماع سوختن به عنوان حسن ختام تقدیم می گردد:

 

سماع سوختن

 

 

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست

عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست

زایش كهكشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست

در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن كه عشق می ورزد

دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر

روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز

شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز

عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش

مشت خاكی ست پر كدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است

صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیكی

تو شبی ، بی چراغ تاریكی

آتشی در تو می زند خورشید

كنده ات باز شعله ای نكشید ؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو

میوه ای ، پخته باش ، كال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون

می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار

میوه اش آتش است آخر كار

خشك و تر هر چه در جهان باشد

مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن

سبك از حبس خویش دور شدن

كوه هم آتش گداخته بود

بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ

دم سرد كه كرد او را سنگ ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست

نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است

فكر پرواز در دل سنگ است

مگرش كوره در گذار آرد

آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ

به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار

خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است كز رخ شاداب

می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی

خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است

رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست

تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید

جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند

چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی كه مختصر گیرند

آٍمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن كردی

خویشتن را جدا ز من كردی

تن كه بر تن همیشه مشتاق است

جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر

از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود

ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟

بدر آی از سراچه ی تركیب

مشرق و مغرب است هر گوشت

آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری كه خون جوشیده ست

شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن كه از گل و گلاب می گیرد

شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست

شیشه از نازكی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب

می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیك باغ خورشیدند

كه نصیبی به خاك بخشیدند

چون پیامی كه بود ، آوردند

هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان كه نور می گیرد

باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو

وام خورشید می گزارد او

شاخه در كار خرقه دوختن است

در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است

چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند

تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار

نقش خورشید می برد در كار

گل جواب سلام خورشیدست

دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازك از آن نفس كه گیاه

سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست

پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی كه در دلش خفته ست

یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست

زان كه این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان كه در خاك است

با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشت درخت می داند

رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است

سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت كهن منم كه زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر كشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور

در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

كه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان كه با دلم می خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم

بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شكن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

كنده ی پر آتش اندیشم

آرزومند آتش خویشم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
عسل چت,دلنازچت,درساچت,شاتل چت,مشاورچت,نازچت,باران چت,گلچين دانلود لاین وایبر واتس اپ دانلود فریم دانلود کلش عکس بازیگران هندی ایرانی افغانی چت,ققنوس چت,مخفي چت,الکساچت,ياهوچت,بيتاچت,مسيحاچت,نارنج چت بزرگترين سايت چت روم, سورن چت , لاين چت, افتتاح چت روم, افتتاح سايت چت روم,دانلود مستقيم با چت روم, فيلترشکن چت روم, افتتاح انجمن چت روم, افتتاح تالار گفتمان چت روم, افتتاح وبلاگ چت روم, دانلود نرم افزار,دانلود بازي,دانلود ,مطالب تفريحي,تصوير,ترول,کد و ابزار,فيلم و انيميشن,فيلترشکن رايگان,پي اس دي قالب,دامنه,ثبت دامنه رايگان,اموزش ثبت دامنه,گرافيک,ورزشي ,ورزش و خبر,دانلود بازي رايگان,اندرويد,جاوا,سيس,ايفون,گوشي,اهنگ,طنز,ترول ,اموزش چت روم,شبکه مجازي چت,فيس,شرق,ساپورت,هنرپيشه,شاد, ققنوس,کلوب, اشتراک,فقط خنده,تبليغات ,سورن چت,سورن چت,سورن چت,سورن چت,توس چت ,مشهد چت,tooschat.ir,طوس چت ققنوس چت,چت روم ققنوس,ققنوس چت,چت روم ناز چت,چت ناز چت,چت ناز,چت روم ياهو,چت ياهو چت,ياهو چت,پگاه چت,چت روم پگاه چت پگاه,دل پاتوق چت,ستاره چت ,گپ ستاره چت,چت روم ستاره,چت روم فيس نما, فيس نما,فيس نما چت شبکه اجتماعي فيس نما چتروم فيسنما,چت گروپ,گروپ چت,چت روم گروپ چت, گپ گروپ,گپ گفتگو چت گروپ,چتروم گروپ,اتاق چت ايران-بيا تو گپ 98,پاتوق چت,کلوب,چت روم دنيا ,چت به چت,مختل چت,الکسا چت,چت الکسا,چتروم الکسا,چت روم الکسا چت,کتي چت,چت کتي,چت وي چت,دانلود وي چت,چت وي,وي چت روم,ورود به وي چت ويچت دوستيابي چتروم وي,راز چت,چت راز چتروم راز,رز چت,چت رز چت روم رز,چت روم دخترها،چت روم پسر ها،چت روم عاشقانه،چت روم شمالي ها،چت روم جنوبي ها,عسل چت چت عسل چت روم عسل ورود به عسل چت,چت روم دانشجويان,چت روم دختران,چت روم پسران

زندگي چت,چت روم زندگي,ورود به زندگي چت,چت زندگي س ايت سرگرمي و تفريحي,فرياد چت,چت روم فرياد,چت فرياد,ورود به چتروم فرياد,صدف چت,چتروم صدف,صدف چت روم صدف,نازگل چت,چت نازگل,چتروم نازگل چت,ناز گل چت,چت روم زن چت,چتروم زن چت ورود به زن چت ,زن چت زنان,سي تو چت,سيتو چت,ورود سي تو چت,چتروم سي تو چت,ميهن چت,ميهن باران چت,چت روم باران ,چت ميهن باران,باران چت باراني چت,ورود به ميهن باران چت,مختلط چت,چت روم مختلط چت مختلط,نيمباز چت چتروم نيم باز نيمباز چت ورود به نيمباز چت نيمباز چت,مرام چت روم مرام مرام چت,نياز چت روم نياز, چت روژين روژين چت روم روژين,صبا چت صبا چت روم,مخفي چت مخفي چتروم مخفي ورود هک کش اف کلنز

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 78
  • کل نظرات : 28
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 71
  • بازدید ماه : 71
  • بازدید سال : 10,628
  • بازدید کلی : 431,168